Menu Close Menu
درباره عبدالله توکل و رضا سید حسینی

قطب ترجمه‌های ایران

قطب ترجمه‌های ایران

رضا، ماتِ عبدالله به تک تک قبرها نگاه کرد؛ به طرف او که شعرش را تمام کرده بود و منتظر رضا بود، چشم چرخاند و با بهت گفت: حتی اگه یه روزی تو شانزلیزه هم قدم بزنم، می‌خوام تو وطن خودم آروم بگیرم. عبدالله ادامه داد: تو وطن خودمون آروم بگیریم… بین همین غریبه‌های غریبان… قطعه بیست و چهار، هشتاد و شش یا صد و بیست و پنج. دست انداخت دور گردن رضا و گفت: فرقی نمی کنه کجای دنیا باشیم، وقتی برف بیاد ما زنده‌ایم… وقتی بنویسیم، نفس می‌کشیم و وقتی خونده بشیم تا ابد موندگار می‌مونیم…! رضا به حرف‌های دوستش سری تکان داد و با زمزمه کردن آن شعر، پیش هم راه رفتند و راه رفتند و رفتند… .

فاطمه حقی|

برداشت اول

از جلوی شیخ‌صفی گذشت. اولین بار بود بدون توجه به آن، سرش را پائین انداخته بود و فقط به راه رفتن فکر می‌کرد. قدم‌هایش را محکم برمی‌داشت تا باز هم لیز نخورد؛ مثل آن دفعه که با سکندری زمین خورد و یک هفته نتوانست از خانه بیرون بیاید و به دیدن عبدالله برود.
وقت بیرون آمدن از خانه، آنا، شال گردنی که تازه برایش بافته بود را دور گردنش پیچاند و زیرلب زمزمه کرد: بالا سَنون گوزلَروه قوربان اولوم، اوزنن یئلیگ اول، الله آمانیندا… . شال گردن تازه‌اش قهوه‌ای رنگ بود. به خاطر عینکش هیچوقت درست و حسابی از شال گردن استفاده نمی‌کرد اما آن روز فرق داشت… . به عینک بخار گرفته‌اش توجهی نشان نمی‌داد و همچنان با قدم های محکم، به طرف قبرستان غریبان می‌رفت.
فکرش مشغول بود. نمی‌دانست چرا در این برف و یخبندان، عبدالله را باید در قبرستان ملاقات کند؟ از کنار قهوه خانه که گذشت نگاهی به داخلش انداخت. با خود گفت: اگه این همه دود و دم راه نمی‌انداختند، حتما می‌رفتم و یه چایی می‌خوردم؛ شاید من بتونم این سرما رو تحمل کنم، “آندره ژید” که تو جیب پالتومه چطوری تحمل کنه؟
سری به خیالات خود تکاند و به راهش ادامه داد. به خاطر یخبندان خیابان، هیچ درشکه‌ای در شهر نبود و او باید پیاده خودش را به عبدالله می‌رساند. از محله آقا کاظم که گذشت با خود زمزمه کرد: سردت نشه آندره ژید؟ من که خودم کمی احساس سرما دارم اما فکر رفتن به قبرستون و دیدن عبدالله اونجا، جلوی احساس سردیم رو می‌گیره، فکر می‌کنم امروز قراره یه چیز متفاوتی رو باهاش تجربه کنم… کار خدارو بیین! نشستی تو جیب من و داری باهام اردبیل رو می‌گردی؛ تو این یه هفته همه جا بردمت و فکر کنم خوب با همه جا آشنا شدی… . اما من چی؟ منم قراره مثل تو یه روزی دنیا رو بگردم؟ با پای پیاده می‌رم یا مثل تو، تو جیب می‌شینم و دنیا رو نگاه می‌کنم…؟

همانگونه که با خود، یا بهتر بگویم با آندره ژید خیالی صحبت می‌کرد، صدایی شنید: رضا! رضا! حواست کجاست؟ رضاا؟
سرش را که بلند کرد دید وسط قبرستان غریبان ایستاده و حتی چند قدمی از عبدالله فاصله گرفته است. کی به اینجا رسید؟ کی از کنار عبدالله گذر کرد؟ چرا صدای او را نشنیده بود؟
لبخندی زد اما از زیر شال گردن، لبخندش معلوم نبود. عبدالله که به او رسید همدیگر را در آغوش گرفتند. عبدالله گفت: ایندفعه کجا بودی که منو نه دیدی نه شنیدی؟
جواب داد: فکر کنم داشتم تو خیابون شانزلیزه قدم می‌زدم.
عبدالله تبسمی کرد؛ او تا حالا شال گردن نبسته بود، همیشه “پاپاخ” به سر داشت و از دست زدن به دماغ یخ زده اش لذت می‌برد. به او گفت: بعید هم نیست تو شانزلیزه باشی؛ تو کوچه پس کوچه‌های اردبیل قدم می‌زنی و چشمات به یه دنیای دیگه نگاه می‌کنن… یا خودت می‌ری یا نوشته‌هات.
رضا در دل گفت: کاش هم خودم برم هم نوشته‌هام. – چرا اینجارو انتخاب کردی عبدالله؟ تو قبرستون قراره بهم فرانسه یاد بدی؟
جواب سوالش را نگرفته بود که عبدالله نفس عمیقی کشید و شعری به زبان فرانسه خواند:

+Oh ! quand la Mort, que rien ne saurait apaiser,
Nous prendra tous les deux dans un dernier baiser
Et jettera sur nous le manteau de ses ailes,
Puissions-nous reposer sous deux pierres jumelles !

Puissent les fleurs de rose aux parfums embaumés
Sortir de nos deux corps qui se sont tant aimés,
Et nos âmes fleurir ensemble, et sur nos tombes
Se becqueter longtemps d’amoureuses colombes

رضا، ماتِ عبدالله به تک تک قبرها نگاه کرد؛ به طرف او که شعرش را تمام کرده بود و منتظر رضا بود، چشم چرخاند و با بهت گفت: حتی اگه یه روزی تو شانزلیزه هم قدم بزنم، می‌خوام تو وطن خودم آروم بگیرم.
عبدالله ادامه داد: تو وطن خودمون آروم بگیریم… بین همین غریبه‌های غریبان… قطعه بیستو چهار، هشتاد و شش یا صد و بیست و پنج.
دست انداخت دور گردن رضا و گفت: فرقی نمی کنه کجای دنیا باشیم، وقتی برف بیاد ما زنده‌ایم… وقتی بنویسیم، نفس می‌کشیم و وقتی خونده بشیم تا ابد موندگار می‌مونیم…!
رضا به حرف‌های دوستش سری تکان داد و با زمزمه کردن آن شعر، پیش هم راه رفتند و راه رفتند و رفتند… .

گرچه نوشته‌ها می‌توانند خیالی باشند، اما می‌گوییم، واقعی‌تر از همه چیز این دو دوست بودند؛ دوستانی که پایه‌ها ترجمه‌ی ایران را بنیان نهادند.

 

برداشت دوم

در یکی از روزهای ۱۳۰۳ در محله‌ی علیه به دنیا آمدم. پدرم تاجر بود و زندگی خوبی داشتیم. کم و زیاد‌هارا در خانواده باهم تقسیم می‌کردیم و روز را به روزها می‌فروختیم. ناگهان به خانه‌مان آمدند در وحشتناک‌ترین وضعیت پدر و عمویم را دستگیر کردند و بردند… بچه بودم، نمی‌دانستم کیستند و فقط هم پایه مادرم گریه می‌کردم. اما بعد‌ها فهمیدم کمونیست‌ها پدر و عمویم را به جرم تجارت غیرقانونی با باکو بازداشت کردند. حرفشان چقدر درست بود؟
مقطع ابتدایی را در مدرسه هدایت و صداقت شهر خودم خواندم پس از آن در مدرسه دارالفنون تهران نام نویسی کردم.
به دانشگاه که وارد شدم رشته ی حقوق را انتخاب کردم؛ در فکر آن بودم که قرار است مرد قانون شوم اما رفته رفته انگار به خودم آمدم! با رشته حقوق احساس کامل بودن نداشتم پس تصمیم گرفتم نیمه کاره آن را رها کرده و در دانشکده ادبیات، دانشجوی زبان شوم.
حدود دو سال از زندگیم را (۱۳۳۰-۱۳۳۲) در واشنگتن گذراندم و تا می‌توانستم یاد گرفتم.
به تاریخ علاقمند بودم؛ همیشه در این موضوع زیاد مطالعه می‌کردم به همین خاطر ایده‌ی داشتن برنامه‌ای، از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۹ تاریخ ادبیات جهان را به صورت برنامه‌ای رادیویی اجرا کردم.
برای شروع یادگیری زبان فرانسه، در کلاس‌های آموزش فرانسه دکتر بروخیم شرکت کرده و اولین ترجمه‌های خود را از کتاب‌های غیر ادبی آغاز کردم. برای افزایش قدرت ترجمه، کتاب‌هایی که به نظر خودم بیشتر جذاب بودند را کار می‌کردم و در طول سابقه‌ی کاری‌ام هیچ وقت از سلیقه روز جامعه پیروی نکردم.
فعالیت‌های حرفه‌ای خودم را از مجله صبا شروع کردم و ترجمه به زبان فرانسه و انگلیسی را با جدیت تمام ادامه دادم. حدود ده، دوازده سالی روی آثار ادبی ژانر پلیسی کار کردم و از ابتدا مقابل سنت درازه گویی که از دوران صفوی در ادبیاتمان رایج بود، ایستادگی کردم. همیشه نسبت به نوشته‌هایم حساسیت خاصی داشتم چرا که گاه برای رساندن دقیق منظور نویسنده از انواع لغتنامه استفاده کرده بودم.
معتقد بودم، قسمت زبانی ادبیات فارسی، گم کرده هایی دارد و جوانان و مترجمان با نداشتن مطالعه کافی و رها کردن کتب تاریخی به حال خودشان، این سرگشتگی را زیاد تر کرده‌اند.
بیش از پنجاه سال از عمرم را در اختیار ادبیات و ترجمه و داستان نویسی گذاشتم و به جوانان توصیه می‌کردم همیشه باید تاریخ بدانند و بخوانند و با یادگرفتن زبانی تازه _ به غیر از زبان مادری و ملی خود_ اندوخته های علمی‌شان را بیشتر کنند. همانگونه که خودم زبان فرانسه را پلی می‌دانستم که به سایر فرهنگ‌ها و ادبیات جهان مرا مرتبط می‌سازد و امکان آن را می‌داد تا با فرهنگ و دانش اجتماعی و حتی مسائل خانوادگی جامعه مقصد آشنا شوم.
اگر از سال ۱۳۷۸ حساب کنیم، بیست سالی می‌شود که در کوچه پس کوچه‌های اردبیل قدم نزده‌ام؛ البته نه تنها اردبیل که هیچ جای دنیا را با پاهای خودم در این سال‌ها راه نرفته‌ام. بیست سالی می‌شود که در آرامستان غریبان به خواب رفته‌ام. نمی‌دانم قطعه بیست و چهار هستم هشتاد و شش یا صد و بیست پنج. البته این‌ها که مهم نیستند؛ مهم آن است که در “اوژی گرانده دو بالزاک”، “بنده عشق ماکسیم گورکی”، “سرخ و سیاه استاندال” و… نوشته‌هایی که کمی به یادآوریشان برایم مشکل است، زنده‌ام. من معتقدم وقتی “خونده بشیم تا ابد موندگار میمونیم”. گویا نامم عبدالله توکل بوده است.

 

برداشت سوم

بیست و دومین روز از مهر ۱۳۰۵ که “آتا” کنار گوشم اذان و اقامه را خواند، لبخند زد و گفت: “خب اینم از آقا رضای ما، امیدوارم زندگی پر برکتی داشته باشی پسرم.” و مرا در آغوش مادرم گذاشته بود.
کودکیم را در روزهای سرد اردبیل، در کتابخانه‌ی پدرم گذراندم و با کاغذهای کاهی، موشک‌های زیادی درست کردم تا زمانی که توانستم به مدرسه بروم؛ تحصیلات ابتداییم را در اردبیل تمام کردم و به تهران رفتم و در آنجا دانشجوی رشته‌ی ارتباطات شدم. از یک جا بند آمدن خوشم نمی آمد بنابراین به پاریس_فرانسه رفتم و در مدرسه عالی ارتباطات نام نویسی کردم. من داشتم به آرزوی دیرینه خود، گشتن و یادگرفتن در دنیا می رسیدم!
بعد از فرانسه، به آمریکا رفتم و از آنجا نیز مدرک رشته فیلم سازی را از دانشگاه U.S.C گرفتم. بعد از بازگشت به وطن، سالها با مجله سخن همکاری کردم و سردبیر آن بودم.
باید بگویم فعالیت ترجمه ای خودم را از زبان مادریم، ترکی آذری و ترکی استانبولی آغاز کردم و پس از آن یار و همراه دیرینم عبدالله را پیدا کردم. برایم از فرانسه می‌گفت و فرانسوی یاد می‌داد وباهم برایش نقشه می‌کشیدیم. در ترجمه زبان فرانسه از او کمک‌ها گرفتم تا در کلاس درس آموزش زبان فرانسه پژمان بختیاری شرکت کردم؛ آن گاه بود که توانستم روی ترجمه‌هایم به صورت مستقل کار کنم. باید بگویم با عبداالله کتاب‌های مشترکی مانند “در تنگ آندره ژید” و “مالک سانفرانسیسکو زوایک” کار کرده‌ایم.
مردم از چاپ کتاب “پیروزی فکر” که به روانشناسی قبل فروید پرداختم، به عنوان غوغای نوجوانیم یاد می‌کنند. می‌گویند که بیش از بیست بار نیز تجدید چاپ شده است!
سال ۱۳۳۶ بود که با قدرت توانستم اولین ترجمه جدی خودم را از زبان فرانسوی به چاپ برسانم. به نظرم موفقیت خوبی بود!
فکر می‌کنم شش سالی شد که در فرهنگسرای نیاوران از فلسفه و ادبیات و مبانی نقد حرف زدم و در عین حال به شدت در حال رسیدگی به فعالیت‌های حرفه‌ای‌ام بودم؛ چه سال‌هایی بود! چه شاگردان خوبی داشتم! خداوندا سرنوشت آن‌ها به کجا ختم شد؟
در ترجمه همیشه سعی کرده‌ام وفاداری خودم را به متن اصلی نشان دهم پس اول _ اگر می‌شد_ تفکر نویسنده را قبول می‌کردم، با او و نوشته‌هایش روحا ارتباط می‌گرفتم و بعد دست به ترجمه میزدم و در تلاش بودم تا با تسلط کافی بر تاریخ و ادبیات فرانسه، قدرت انتخاب کتاب‌های خوب را بالا ببرم و دست به قلم شوم. در سایت‌ها خوانده‌ام که می‌گویند به خاطر این اخلاق حرفه‌ای‌ام، مخاطبان زیادی جذب می‌کردم و ترجمه‌هایی ارائه دادم که گویا در ادبیات فارسی یگانه هستند! پس این مترجمین جوان، کجایند؟
زیاد خواندم، زیاد نوشتم و هیچ یک جا نایستادم. به خاطر تلاش‌هایم سال ۱۳۸۱، نشان “چهره ماندگار” را گرفتم و در سال ۲۰۰۰ میلادی از پالم آکادمیک فرانسه “نشان شوالیه” را دریافت کردم!
از آثاری که با جمعی نویسندگان روی آن کار کردیم و فکر می‌کنم از مهمترین نوشته‌هایم است، کتاب شش جلدی “فرهنگ آثار” است که برای افزایش آگاهی مردم و نویسندگان جوان، تالیف کردیم.
از کتاب “مکتب‌های ادبی” نگویم که خودم هم فکر می‌کنم غوغا کردم! نتیجه سال‌ها تلاشم شداین کتاب که کامل و جامع‌ترین منبع درباب سبک‌های ادبی جهان است. می گویند حتی به چهل زبان زنده‌ی دنیا نیز ترجمه شده!
بهار سال ۱۳۸۸ بود. تب شدیدی داشتم و عفونت ریه امانم را بریده بود. نزدیک یک ماه در بیمارستان تهران بستری بودم. دیگر تحمل نداشتم. یازده اردیبهشت سال هشتادو هشت، چشم‌هایم را بستم. من به آرزویم رسیده بودم. هم خودم دور دنیارا گشتم هم نوشته‌هایم. نوشته‌هایی که نویسنده و مترجمشان من بودم. مترجمی به نام رضا سیدحسینی.

 

اشتراک گذاری
ثبت دیدگـاه
Captcha
دیدگاه های کاربران